رفتن به محتوای اصلی
شنبه ۱۳ دسامبر ۲۰۲۵
شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۴

فرهنگ و هنر

بانوی بی قرار دهه های بی قراری
لحظه ای چشم فرو بند و بیاد آر
نسرین باغ و نرگس دشت را
و نوید فردای نزدیک را
فراموشی از چشمهایت دور می شود.
لباسهایِ آشنا درساکِ کوچکی
ساعت ها با عقربه هایی از کار افتاده
که زمان سالها در آنها ایستاده،
در دستانِ انتظارِ چشمانِ خسته ای
‌ می نشیند،
خاکی شگفت بردل دریا فشانده‌ایم،
بازآ وشوروشوق درافکن به جان ما،
شاید که بازخیزد برلَب، بیانِ ما.
دل را زشوق فردا، آنی به وَجد آر؛
برجان سردِ ما تو کنون آذری ببار.
۰۳ شهريور ۱۳۹۹
رزم‌آوران ستبر بمانید،
در خیزتان برای رهایی،
درظلمتِ شبان سیاه فام،
که درآن،
یاری نمی شناسد یارش را،
درگیرودار ظلمت یلدا
در این کلیپ "آذر آل کنعان"، زندانی سیاسی در جمهوری جهالت اسلامی، و دخترش نینا زندکریمی، به همراه "رکسانا" که نقش "دریا"، - یک دختر تخیلی - را بازی کرده است، حضور دارند.
وقتی که انسان مسخ می‌شود،
چُمباتمه می‌زند،
در روح خسته‌اش،
وخودش راهم،
ازیاد می‌برد
وقتی زندگی چونان برهوتی بی انتها،
در کنار آسمان خراش‌های سربرفلک کشیده،
سر برمی آورد،
اتفاقی بودن عادتمان می شود؛
و کسی با کسی کاری ندارد،
کسی حاضر نیست جایش را،
یک دقیقه،
حتی یک ثانیه،
به راه خویش شبانگه،
به شوق دیدن فردا،
به بامداد تو بنگر،
به یاد او به ره شب،
به رزمگاه شب و روز،
بجنگ و سینه سپرکن!
و به ریشخند می گیرد،
اشباح سرگردان و اسیران خرزهره ها را
قَهقَه ی خنده ی مستانه اش، بلند می آید
و گورکنان،
ریزه خواران شب اند
عرقِ پیشانی شان ، که
از بیل و کلنگ و تیشه می گذرد؛
و زبانت رازِ قلبِ عاشقت را می گشود
از دوست داشتن می گفتی ،
از بی عدالتی و ظلم
که بار کَج به منزل نمی رسد !
لا به لای ماشین‌ها می‌لولد
چراغ که قرمز می شود،
شروع می‌کند؛
رنگی سرخ به چهره‌اش می‌دود؛
قطره‌هایی در پیشانی‌اش می‌درخشد
قطره ‌هایی برپیشانی‌اش می‌درخشد؛‌
و می‌چکد بر روی آسفالت خرداد.
دستی از ماشین بیرون می‌آید
و چیزی مچاله شده در مشت‌اش می‌گذارد.
این گروه در شهرهای مختلف نروژ و آلمان و سپس در ادامه در ایران آثاری از نویسندگان ایران و جهان را به روی صحنه برده است. ایده‌ای که مبنای تشکیل این گروه قرار گرفت،‌ تئاتر فراملیتی و چندزبانه بود. بر همین اساس، آثاری که اگزیت به روی صحنه برده است، در هر کشور توسط بازیگرانی از همان کشور و به زبان آشنای مردم آن اجرا شده است.
آرزو برای آن که کسی او را نشناسد، لباسش را مبدل کرد دو مشگ خالی آب بر داشت و دنبال پرنده راه افتاد. رفتند ،رفتند تا خارج قصر به دشت زیبائی رسیدند که قنبر زیر درختی کنار چشمه آب نشسته ونی می زد. آرزو کنار چشمه رفت النگوهای خود را در آورد پا های بلورینش در آب شست کوزه ها را پر کرد. اما هر چه گشت النگو های خود را نیافت . قنبر از بالای چشمه شروع به خواندن کرد.
درها شکسته بود با چراغ‌قوه آن چند اتاق را گشتم؛ در اتاقی این چند پیراهن و در دست‌شوئی این دو حوله و مسواک را یافتم. گو شه این حوله با خودکار نوشته‌شده: حمید. می‌دانم این پیراهن سفید از آن حمید بود. آن‌ها را با خود آوردم و در این صندوق نهادم. او همیشه با من است. می‌خواهم اگر روزی موزه سازمان بر پا شد، این‌ها را تقدیم موزه کنم.
در ُ عشق ُ "
از بادبان های دست هایت
که گفتی:دو تسلیم اند
و در" یگانگی " دو تسلیم اند؛ که گفتی
از روستازاده ای که گفتی: و در ُ یگانگی ُ
دو تسلیم انداز روستازازاده ای
که ندارم
زیباترین شب زندگیم! شب هنگام بود که از دشت های باستانی گذشتیم و به آرامگاه خیام در آمدیم. از همراهانم خواستم که من را تنها بگذارند .موزه از پای کشیدم بر درگاهش به احترام تعظیم کردم. آرام بر کنار مزارش نشستم. بر کنار مردی که نادره زمان بود ونگاهش به جهان یکتا!
این بُزهای پا به ماه -
کجا باید پناه بگیرند؟
ماده آهوهای خاییز
در قصه ها هم فراموش می شوند؟
و امروز ...
زاگرس چه قدر غریب است و تنها؟!
چه قدر بلوط باید بسوزد؟!
بهار دل انگیز
از کنارماگذشت؛
و حسرتش در دلمان ماند
که درآغوشش بگیریم؛
و نفس در نفس Tتو هنوز زیباترین فصلی
درگوشش نجوا کنیم
و نگاهمان در نگاهش بنشیند. دریغ،
تو هنوز زیباترین فصلی،
بهار!
حس می کنم رگه ای خفیف از خونی کم رنگ در گونه هایش می دود! کدام زن است که در اوج پیری نیز از زیبائی او بگوئی و این گرمی و سرخی آرام برگونه هایش ظاهر نشود؟ لبخندی از سر رضایت می زند."خوشحال خواهم شد. این یک کار زیباست باید که قدر هر زیبائی وکار زیبا را دانست!امید وارم که زن ومرد روی شیشه برای تو هم برقصند!"
من در سراسر این شبِ گرسنهِ یِ بیداد و فراق،
همه غمنامه ها را به آتش کشیدم
و از خاکستر و دود،
آتش، شور و امید،
در پیاده روهایِ بیم و هراس،
برافروختم.
دگر نمانده رَهی تا رسی به من، هِی های!
به راه بین تو مرا، دَردِ دِل ز یاد بِبر!
غبارِ شب زِ دل از شوق بامداد بِبر!
دگر سخن به تو اَم، رهرو سحر، این است.
و عندلیبان با صدای جادویی شان،
ترانه یِ مرگِ دنیای فرتوت و محتضر را،
سر خواهند داد
و از دنیایِ رؤیاییِ پیش رو،
خواهند خواند؛
فرا دست هر روز خرسند تر
فرو دست هر دم غم آکند تر
گشوده زلب قفل، دیوانگان
فروبسته لبهای فرزانگان
اگر فاش گویی زحقّت سخن،
به پاسخ تورا تیرآید به تن.
چشمانی هراسان،
دوخته شده به گوشه ی قلبی، هنوز
که ضربانش آهنگ خاموشی می نوازد
ماترک دنیا در غبارِ ِ توفانی فرو نشسته گم می شود
دنیایِ اشتباهی ست
این دنیا،
از آن ما نیست
باید از اینجا برویم!
جای دیگری هست؟
نه،
باید راهِ خروج پیدا کنیم
چهره آشنائی را می بینم که له له زنان و عرق کرده چمدان بزرگی را به سختی دنبال خود می کشد. یکی می گوید:" پر از طلاست پر از سکه که سال ها با ولع زیاد جمع کرده است! او همه آدم ها را در سیمای سکه طلا می بیند. نمی دانم برای دیدن تنها یک نمایش چرا زحمت آوردن چنین چمدان بزرگی را به خود داده است؟"
مقابل قفس قناری می ایستد، به پر زدن دیوانه وار او در قفس کوچک خیره می شود.قناری روی میله ای می نشیند. اندکی بعد شروع به خواندن خواهد کرد. فکر می کند، چه میزان این قناری را دوست دارد ودلبسته اوست؟ قناری نمی خواند درست روی میله نشسته ودر چشمان او خیره شده است.
گفته بودی:
ما تنها نیستیم
و ما همه یک تنیم،
و یک روح بزرگ،
و یک اقیانوس،
با آتشفشانی در اعماقش.
گفته بودی که توفانی در راه است،
زنده ای تو،
بازگویی بس سخن از یادهای تلخ یا شیرین،
یادِ روزان نو و دیرین.
زنده ای تو،
دوستدارانت کنون پیرامُنت، انبوه،
چون پروانه گِردِ گُل،
شادمان از دیدن تو در کنار خویش.
می خواستم از شادی بنویسم؛
اما از خیابان صدایی آمد
و بغضی در گلو فروشکست.
تابنده – مهرگویی،
ندا در می دهد:
در انتظار پروازت مانده ام؛
تا برتو رهرو شیدا،
آغوش برگشایم
دیگر کسی چوپ لای چرخِ شب
نمی گذارد!
و خوابِ شبهای توفانی
تعبیرِ بستنِ بال کبوترانِ در راه -
در مغزهایِ یخ زده
به بار خواهد نشست؟
تعداد زیادی هم مثل من با لباس های پاره وزخمی برخی عریان پائین دره اند تعدادی بی جان کنار جاده افتاده اند از ماشینم و خانواده خبری نیست گرد باد سیاه و عظیمی ا ز دور دیده می شود که غرش کنان پیش می آید هتل را می بینم که هنوز در حال فروریختن است. مهره های شطرنج در سیمای حیوان ها، آدم ها، قلعه ها در فضا تاب می خورند یک به یک سرنگون می شوند.